یه میم 2 تا ح

1mim-2ta-h
یه میم 2 تا ح

سلام؛
من یه میم 2 تا ح هستم همون lpln_psdk70 قدیمی
اینجا چیزایی که قبلا بودم و نوشتم و چیزایی که بعدا خواهم نوشت و تولید کرد رو میذارم
موفق باشم :|

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
سایت تحت لوای اینجانب

کانال ویدیو های من در دیدستان

اولین نفری که پیکر بی جانش را دید

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۱ ق.ظ

بهش گفتم علی یه ذره صبر کن من امتحانمو بدم بعد با هم میریم.

گفت نه ، حالا من میرم ، میایی اونجا همدیگه رو میبینیم دیگه...

اختلاف سنّی زیادی نداشتیم . من 25 سالم بود و علی حدود 19.

اواخر سال 61 بود، حدودا اسفند که من وارد خانوادشون شدم، تا فروردین که با مادرت عقد کردم.

از همون اولش خونگرم و پر انرژی بود. مثلا یهو میومد به شوخی از پشت زنجیر مینداخت دور گردنم، مثل کارهایی که تو خط بچه ها برای غافلگیری عراقی ها میکرردن.

یه بار با گَلو براش صدای قلب در آورده بودم، خوشش اومده بود هی میگفت مسعود آقا صدای قلب درار، منم که تازه وارد بودم خجالت میکشیدم، با مشت میزد به بازوم میگفت خجالت نکش بابا...

شب قبل از اعزامش رفتیم پشت بوم خوابیدیم، تا سه و چهار صبح خندمون رو هوا بود از کاراش.

روز اعزامش آقا رضا صبح زود رفته بود سرکار. جلوی در جمع شده بودیم که بدرقه اش کنیم.

بهش گفتم علی صبر کن من امروز آخرین امتحانمو میدم با هم میریم دیگه ...

گفت نه من میرم ، میایی اونجا میبینیم همدیگه رو...

بعد از ظهر حاج خانم گفت عجیبه علی زنگ زده. برگشته میگه "یهو دلم براتون تنگ شد مامان" .

فرداش کار هام رو ردیف کردم و رفتم. تو لشکر که رسیدم پرسیدم گردان کمیل کجاس؟

گفتن زیاد نیست که حرکت کردن...

من و محمد جان نثاری و یاوری و یکی دیگه از بچه ها به نام محمدی نیرو های آزاد بهداری بودیم .

رفیم دفتر فرماندهی پیش شهید ممقانی. اومدن گفتن 3 نفر از بهداری لازم داریم برای مهران.

من گفتم برادر زنم اونجاس من میرم. بچه ها به شوخی میگفتن نه خیر ما میریم تو اگه الان بری اونجا و شهید بشی اونوقت شهید برادر زنی...

به محمدی میگفتیم تو بچه داری نمیخواد بیایی جلو.

خلاصه با اصرار هر 4 تامون رفتیم.

چند نفری امدادگر بهمون دادن و هرکدوم شدیم سردسته اونا.

پشت خط به ستون نشسته بودیم و منتظر بودیم تا بچه ها بزنن به خط.

ساعت 1 – 2 – 3- 4 صبح هنوز هیچ خبری نبود...

ساعت حدود چهار و نیم بود صدای خمپاره و تیر شرع شد و ظرف نیم ساعت تموم شد.

ع! تعجب کردیم

همین !

اومدن عقب گفتن برادرا خدا رو شکر به شما نیاز نشد. "کله قندی رو گرفتیم شهید و مجروح هم نداشتیم"

بعد چند دقیقه یکی اومد گفت 1 مجروح داشتیم . دلم یهو هری ریخت.

دوباره یکی اومد گفت 1 شهید داشتیم 3 تا مجروح .

همینجوری هی خبرای ضد و نقیض میومد که دیگه تا 4 تا شهید رو الان یادمه .

توی عقبه مشغول بودیم که گفتن یکی از شهدا رو با تانک آوردن عقب. وقتی رسیدم دیگه با برانکارد از تانک آورده بودنش بیرون.

پاهام سست شده بود

نمیتونستم باور کنم

علی بود...

گفت میایی اونجا همدیگه رو میبینیم...

علی ای که من بدو اون بدو تا آخر قرار بود اینجوری ببینمش ؟!

واقعا علی بود....

توی چادر تخلیه شهدا بالا سرش بودم.

دویدم بیرون، دکتر.... ، دکتر.... ، علی زندس..... ،  خودم صدای نفسش رو شنیدم.....

گوشی گذاشت روی قلبش ...

جریان باد چادر رو تکون میداد و صدای خش خش چادر رو شنیده بودم .

آخه نمیتونستم قبول کنم.

میخواستم وسایلش گم نشه جیباش رو خالی کردم.

-        آقا شهیدا رو کی میبرید عقب؟

-        بعد از ظهر

توی اون گرمای مرداد جسد بچه های مردم آسیب میدید. دو طرف چادر رو زدم بالا که هوا جریان داشته باشه.

یه پاترول اومد همشون رو گذاشتیم توی ماشین، نمیذاشتن باهاش برم گفتم الاّ و بلّا من با این ماشین باید برگردم عقب...

توی تخلیه شهدای مهران؛ محمد طاهری ، مهدی طاهری، عباس شس و عباس اصغر زاده و یه سری از بچه ها رو دیدم.

-        آقا اینجا علیرضا مذهب شناس دارین ؟

-        شما؟

-        ما بچه محل هاشیم ، شما ؟

-        من دامادشونم.

-        کدوم ؟ همین داماد جدیده ؟ علی گفته بود ازتون

اونجا برای اولین بار با هم آشنا شدیم. شب توی حسینیه ای بودیم که شب قبل از خط رفن اونجا بودن. هر کی با بغض و اشک خاطره میگفت ازش .

با خودش لیف و صابون برده بود غسل کرده بود اونجا.

صبح قرار شد ببرنش کرمانشاه. توی تخلیه شهدای کرمانشاه چند تا پیر مرد بودن که سر و کار با جسد جوون ها اعصاب نذاشته بود براشون. یکیشون گفت مدارک این بچه کوش؟

گفتم دست منه ، با عصبانیت گفت بدش من.... تمام هویت این همین وسایلشه، ما میذاریم تو پلاستیک که از بین نره کنار جسد میفرستیم.

گفتم میمونم باهاش برگردم . گفت ممکنه پس فردا بفرستنشون، طول میکشه .

برگشتم، رفتم وسایل بچه ی محمدی که  با خودش اشتباها آورده بود جبهه رو به خونشون تحویل دادم.

رفتم خونه شون...

ناهید خانم داشت شورت میدوخت برای رزمنده ها و مادرت داشت کمک میکرد.

حاج خانم با منیر خانم رفته بودن بازار برای خرید جهیزیه مادرت.

آقا رضا اومد تو .

ریش بلند و موهای بلند.

گفت: نمیدونم چرا بچه ها از صبح پیله کردن که برو سر و صورتتو مرتب کن .

عکسی که علی با پرچم تو جبهه انداحته بود تازه چاپ کرده بودن و زده بودن به دیواری که روبروی من بود...

آقا رضا صدام کرد و گفت:

-        آقا مسعود دیشب خواب علی رو دیدم. مثل همیشه داشت شیطنت میکرد و کشتی میگرفتیم و مشت میزد . یه جا تند شدم با صدای بلند تو خواب گفتم علی اذیت نکن دیگه... علی گفت آقا دیگه اذیتت نمیکنم ...

بغض گلومو گرفته بود گفتم من دیگه باید برم. گفتن چیزی شده ؟

گفتم رفیقم شهید شده ...

مادرت اومد تو راهرو گفت آقام داشت صحب میکرد ها...

تازه عروس ما یکم سرخاب سفیداب کرده بود. بهش گفتم این چیه؟ برو پاک کن...

ناراحت شد... ولی اون نمیدونست که درون من چه خبره 

تو کوچه موقع خدا حافظی چشمامو ازش میدزدیم که اشکامو نبینه .

رفتم بیمارستان نجمیه محل کارم.

نزدیکای ظهر به دوستش که خونشون تلفن داشتن زنگ زدم گفتم .

گفتم با مهین بلند شید بیایید اینجا .

مامانت با سودابه خانم اومدن . ناهار خوردیم . گفتم علی مجروح شده توی یه بیمارستان دیگه اس بیا بریم...

نزدیکای پارک شهر که شدیم . یهو گفت اینجا که پزشک قانونیه... 

دیگه همه چی عوض شد...

حال خوشی نداشت

میخواستم حواسشو پرت کنم یجوری،  توی معراج شهدا گفتم نه، هنوز نیاوردنش .

ازش غافل شدم رفت توی سالنی که علی رو گذاشته بودن.

دیگه خودش بود و علی.... تک و تنها...

برگشتم دیدم در معراج رو بستن ولی بچه های نازی آباد از در و دیوار دارن میان تو...

آقا رضا اومد جلو با بغض گفت:

" بچه ... حد اقل به من میگفتی ریشامو نزنم ...

حد اقل به من...! به من نباید میگفتی ...؟"

-----------

18 مرداد سالروز شهادت علیرضا مذهب شناس گرامی

----------

روایت داماد خانواده برای فرزندش

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی