یه میم 2 تا ح

1mim-2ta-h
یه میم 2 تا ح

سلام؛
من یه میم 2 تا ح هستم همون lpln_psdk70 قدیمی
اینجا چیزایی که قبلا بودم و نوشتم و چیزایی که بعدا خواهم نوشت و تولید کرد رو میذارم
موفق باشم :|

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
سایت تحت لوای اینجانب

کانال ویدیو های من در دیدستان

«علیرضا یک تکه نور بود، خیلی با حال و حسینی».

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۹، ۰۴:۵۸ ب.ظ
«علیرضا یک تکه نور بود، خیلی با حال و حسینی».

مادر شهید مذهب شناس خیلی ساده و صمیمی پسرش را معرفی کرد به زلالی آب و روشنایی نور. همانگونه که از همسر شهیدش، زیبا و دلنشین خاطره می گفت، از پسرش نیز زیبا گفت. اما قبل از اینکه با خاطرات علیرضا به گذشته نقب بزند، از محمدش گفت: سردار محمدصنیع خانی.
«همسایه بودیم از فامیل نزدیک تر، محمد مثل پسر خودم بود. وقتی شهید شد حس کردم فرزند اولم را از دست داده ام. برای من خیلی عزیز بود و هست. هر روز که به مادرش سر می زد. سر راه به من هم سر می زد. تعارف می کردم بیاید داخل. می گفت: نه! من وظیفه ام بود به شما سر بزنم و عرض ادبی کنم. جوان بسیار خوبی بود. گلی بود بین گل ها. این جوان های خوب و مؤمن واقعاً ناب بودند. جامعه، انقلاب به این بچه ها نیاز داشت. اما...»

علی پنجمی بود

بعد از چهار دختر، علی به دنیا آمد. ساعتی که به دنیا آمد بهترین زمان و خاطره برای همه ما بود. همسایه مادرم قسم می خورد، خدا بیامرز مادرم، چادرش را روی سر قلمبه کرده بود تا از پدرم مژده بگیرد. سفره ابوالفضل انداختیم. بروبیایی داشت این پسر. خیلی خوب بزرگ شد. همان موقع پدرم یک کت و شلوار در لاله زار برایش سفارش دوخت داده بود، بیست تومان. پدرش بافنده بود. بعد رفت تو خط رانندگی. برایش لباس های قشنگی می بافت. پدر و شوهرم خیلی هوایش را داشتند، یک روز افسرش می کردند. یک روز پلیس، یک روز کت و شلوار تنش می کردند و...

او اضافه می کند: «پنج سالش بود گفت می خواهم بروم مدرسه. گفتیم علی جان تو کوچکی. گفت باید بروم مدرسه، بردیم ثبت نام، گفتند سنش کم است، بروید مدرسه ملی، آمادگی ثبت نام می کنند. مدرسه ملی ثبت نامش کردیم شهریه اش ماهی چهارصد تومان بود. آخر سال گفتند علیرضا قبول است. برای همین از آمادگی رفت سر کلاس دوم نشست. این بچه از نظر هوشی خیلی عالی بود. خیلی».

علیرضای کوچک با هیئت و برنامه های مذهبی بزرگ می شود. برای همین وقتی شخصی با لباس روحانیت می دید چادر مادرش را می کشید و می گفت: مامان برویم روضه برنامه های مذهبی حال خوشی به او می داد دوران نوجوانی اش را با پدر و بچه های محل در جوش و خروش بود و در بسیاری از تظاهرات ها شرکت می کرد. او در کنار پدر نوارهای سخنرانی حضرت امام(ره) را گوش می داد و بیشتر با اهداف انقلاب آشنا می شد. هنوز مزه شیرین پیروزی انقلاب زیر زبانش مزه می داد که دشمن جنگی دیگر آغاز کرد. جنگی نظامی و با تمام قوا. علیه انقلابی شکوهمند که تازه پا گرفته بود. علیرضا که بر محور حادثه ها زندگی کرده بود، نمی توانست طاقت بیاورد. بماند و ببیند و سکوت کند. پانزده ساله بود از بیماری قلبی رنج می برد و پدر و مادر نمی توانستند، اجازه بدهند او برود. تا اینکه...




حریف تو نمی شوم
«اوایل نمی گذاشتیم برود، بیشتر به هوای قلبش. رفته بود رزم شبانه، آموزشی مریض شده بود. خیلی هم محکم مانعش بودم یک روز رفتم خیابان. سر کوچه یک حجله دیدم به زن همسایه گفتم: این هم یک شهید دیگر. گفت نه این شهید نشده، مادرش با زحمت و کارگری این بچه را بزرگ کرد حالا رفته مدرسه افتاده ضربه مغزی شده... یک حالی شدم. یک حس و حال عجیبی بود. با خودم گفتم: من دارم اشتباه می کنم. آمدم خانه دیدم علی دارد شروع می کند. هی گفت و گفت. چیزی نگفتم. آمد جلو تو صورتم زل زد با خنده و شیطنت گفت: مامانی چه خبره؟ صدات در نمی آد؟

گفتم: ننه ما که حریف تو نمی شویم. هر کاری دلت می خواهد بکن. بشکن زد. هورا کشید و گفت: آخ جون و رفت مسجد، ثبت نام کرد. البته شناسنامه اش را هم دستکاری کرده بود.

ما هم رفتیم بدرقه. حسابی از دلش در آوردیم. خودش تعجب کرده بود. لذت می بردم قربان حضرت زینب بروم که فرمودند: همه اینها زیبایی بود. خدا هم به ما لطفی کرده بود که همه چیز را زیبا می دیدیم. حتی شهادت بچه هایمان را...»

شهید علیرضا مذهب شناس دوبار مجروح می شود. یک بار تا جراحتش خوب نشده به خانه بر نمی گردد وقتی به دیدن مادر می آید که زخم خوب شده بود و فقط گوشت آورده بود، همان موقع به مادر می گوید: مامان پام از چادر بیرون بود یک تکه آهن گیر کرد اینجوری شد و مادر بعدها می فهمد آن یک تکه آهن، ترکش بوده است.

همه می دانستند

از صبح همه محل می دانستند، با دخترم رفته بودم خرید. یک دفعه یک حال بدی به من دست داد. گفتم برگردیم آمدم خانه دیدم حاج رضا دراز کشیده. پرسیدم: رضا چرا خوابیدی؟ گفت: نمی دانم جان به تنم نیست. میوه آوردم همکار دخترم آمد. نشستیم دیدم این خانم شروع کرد به صحبت از شهدا، از صبر و بار آخر گفت: حاج خانم ما باید آماده باشیم. تا گفت گفتم سودابه جان تو خبری از علی آوردی؟ باباش تا اسم علی را شنید بلند شد گفت: انا لله و اناعلیه راجعون. به محض اینکه حاجی در حیاط را باز کرد انگار همه پشت در ما ایستاده بودند، مردم وارد خانه شدند. در این دو اتاق جا نبود. خدا خیرشان دهد. خیلی کمک کردند همدردی کردند. هم غم بود. هم شادی».
سکوت می کند و می گوید: «ما به یاد این شهدا زنده ایم. با این عکس ها زندگی می کنیم اگر این عکس ها نباشند، طاقت نداریم. اما چون این جوان ها برای خدا رفتند، ما هم آرام می گیریم. الگوی ما حضرت زینب(س) است ما صبور بودن را از بی بی یاد گرفتیم. اما ما کجا و بی بی زینب کجا؟»
خاطره ای از مادر شهید مذهب شناس

الکی شهید نشوی

گوشی تلفن را برداشت. تعجب کرد ساعتی قبل پسر را بدرقه کرده بود گفت: مامان جان طوری شده؟ پول احتیاج داری؟

پسر سکوت کرد. می خواست بداند مادر از ته دل راضی به رفتن او شده یا مجبور بوده؟
زن پرسید: مادرجان، بگو چیزی شده؟

پسر آرام گفت: می خواستم صدایت را بشنوم. همین.

انگار چیزی در وجود زن نشست. کسی در او حلول کرد. کسی به جای او گفت. لبخند زد: علی جان داری میری؟ همینجوری؟ بیخودی شهید نشی. الکی شهید نشوی. من آبرو دارم. اول دشمن را از پا در میاری. بعد شهید می شی. متوجه شدی.

پسر خندید: چشم مادر. چشم و گوشی را گذاشت.

زن به خودش آمد: من چی گفتم؟ این همه صبر و تحمل از کجا آمد. چرا این حرف ها را زدم. به بالا نگاه کرد: خدایا شکر. راضی ام به رضای تو. اگر بچه ام را بردی اینجوری به من صبر بده زیبا و با ابهت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۲/۲۴
mohammad hossein

نظرات  (۱)

وبلاگ خیلی قشنگی داری خیلی خوشم اومد مطالبی هم که میزاری خیلی عالیه ادامش بده چیزه خوبیه!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی